ساجد و سید قصد خروج از آپارتمان را دارند اما ابتدا ساجد می خواهد دختر را بکشد. با شنیدن این حرف، ذریتی به سرعت تخت را به سمت در اتاق می کشاند. روی تخت می نشیند و با تمام قدرتمانع از باز شدن در می شود. ساجد سعی می کند در را بشکند اما سید به او می گوید که برای این کار وقت نیست. از پنجره می روند.