یک شب، هنری در حالی که پدرش در حال شکار است، از درد برای او فریاد میزند. کلر به دنبال او می دود و لکه ای از خون پیدا می کند. به پدرش می گوید، اما وقتی برمی گردد، خون از بین رفته است. وقتی او هنری را در مرحله بعدی می بیند، حال او کاملاً خوب است. او می پرسد که آیا می توانست هنری مسن تر باشد؟ او به او می گوید که ممکن است باشد، اما نمی خواهد بداند چه چیزی در راه است.